عالم وارسته پیوسته(1)


 





 

درآمد
 

حسين صفرعليان، همسرهمشيره گرامي چهارمين شهيد محراب،ازاهالي قديمي اصفهان وسده قديم (خميني شهر)است اين فرهنگي بازنشسته وبا سابقه، فردي عاطفي است وارتباط صميمانه وتنگاتنگي با برادر همسرش داشته است. نشستن پاي حرف ها وصحبت هاي اين پيرمرد، زنده کننده خاطرات يکي از عزيزترين علماي معاصر درنزد مردم ايران است.

شما قبل از اين که داماد خانواده اشرفي شويد نيز با شهيد اشرفي اصفهاني آشنايي داشتيد؟
 

بنده،پنج ساله بودم که به اتفاق پدرم براي ايجاد کارگاهي به خميني شهر آمديم ودرجوارمنزل آيت الله اشرفي اصفهاني منزل گرفتيم وتا يازده سالگي به مدت شش سال با هم همسايه بوديم. ما دوبرادر- يکي پنج ساله وديگري هفت ساله- بوديم .هر سال،تابستان که مي شد و آقاي اشرفي اصفهاني،ازقم مي آمدند، يک خانه خشت وگلي داشتند که در آن زندگي مي کردند .بعد ازظهرها،خيلي آقتاب مي تابيد وآن زمان پنکه وکولرنبود وبه شدت گرم بود. ما دوبچه بوديم وسرظهر که ايشان مي خوابيدند،به حياط مي آمديم وبا داد وبي داد واذيت بازي مي کرديم،ولي درعين حال که ما اذيت مي کرديم، هيچ گاه در هيچ زماني از اين شش سال،يک دفعه هم نشد که به ما بگويند شلوغ نکنيد.حتي، گاهي اوقات ،به ما لطف مي کردند ودست در جيب شان مي بردند وبه ما چيزي مي دادند.

در آن زمان که شما پنج ساله بوديد،ايشان جدا از خانواده شان درحوزه علميه قم تحصيل مي کردند.
 

بله،حاج آقا تابستان ها يا مواقعي که محرم وصفريا ماه رمضان بود، براي اقامه نماز جماعت به خميني شهر يا سده مي آمدند. مواقعي که ايشان فرماني داشتند- البته اول هديه اش را مي دادند وخيلي با ما مهرباني مي کردند- ما نيز با جان ودل انجام مي داديم. ايشان درقم تحصيل مي کردند وپدرشان هم- چون مادر حاج آقا از بين رفته بود- يک خانم ديگر گرفته بود واز آن خانم پنج دختر داشت که يکي از آن ها همسر بنده است وسومين خواهر شهيد محراب به شمار مي رود.
خلاصه، کم کم ما که با حاج آقا محشور بوديم، به پدرمان اصرار کردند تا به مسجدشان برويم ونمازبخوانيم وجوان ها را جذب کرده بودند وهر کدام براي خودشان هيأت ومجلسي درست کرده بودند.کم کم حاج آقا،بنده را پرورش دادند،به اين صورت که مي گفتند بيا قرآن ودعا بخوان، وما قرآن خوان ودعا خوان مسجد ومنبر حاج آقا شديم ودرمکتب ايشان قد کشيديم. علاوه براين که بچه بوديم ودرمنزل شهيد اذيت ها مي کرديم،بعدها مريدشان مي شديم،يعني آن قدربه يکديگر علاقه داشتيم که آن سرش پيدا نبود. حاج آقا ، طبع اش اين گونه بود که با هر کسي- چه آشنا، چه غريبه- با خلقيات خاص خودش، با او زندگي مي کرد. از نظرمن- از لحاظ اخلاقي-نظير نداشتند وندارند. از نظر مهرباني هم خدا هم شاهد است که چقدر ايشان مهربان بود.آن زمان، در قريه خوزان رسم براين بود که روحانيون وسادات،دختران شان را به کسي که عامي بود وسواد نداشت نمي دادند.البته آن زمان هيچ کس سواد نداشت، درمحله ما شايد ده، بيست نفرآن هم فقط روخواني قرآن بلد بودند.اما وقتي مادرمن به خواستگاري رفته وصحبت کرده بود، حاج آقا قبول کرده بودند.مي خواهم بگويد اين که مي گويند:" ان اکرمکم عندالله اتقيکم"، من "عندالله" نبودم،اما نزد حاج آقا گرامي بودم.

بالاخره شما شاگرد حاج آقا بوديد ديگر!
 

بله،هم شاگرد حاج آقا بوديم،هم براي رفت وآمد، ازخانه به مسجد،همراه شان بوديم؛تا زماني که حاج آقا به اجازه آيت الله بروجردي به کرمانشاه تشريف بردند.وقتي ايشان به کرمانشاه رفتند،رفت وآمد ما کم شد.

شما،قبل ازاين که حاج آقا به کرمانشاه بروند ازدواج کرديد؟
بله، موضوع ازدواج بنده را هيچ يک از فاميل خانواده اشرفي قبول نمي کردند ومي گفتند ايشان عامي است، ولي حاج آقا مي گفتند که من قبول دارم، يعني هر که هر چه مي گفت،حاج آقا برخلافش گفت من قبول دارم وبه طور کلي باعث ازدواج ما، بيش تر، آن بزرگوار بود. آن قدر پافشاري کردند تا ازدواج ما برقرار شد.شب عقد ما هم آقايان سده را دعوت کرده بودند. رفتم ديدم که همه آقايان معمم نشسته اند، من عامي هم رفتم ودر گوشه اي نشستم. حاج آقا آمدند، گفتند:" چرا اين جا نشسته اي؟" گفتم: چه کارکنم؟ گفتند:" همه به خاطر شما آمده اند،برو بالا، کنار آيت الله مير دامادي بنشين". رفتيم، کنار آقا نشستيم وچون خانم ما دوازده ساله وسنش کم بود ونمي شد ازدواج را ثبت کرد،به هر صورت بود ضمانت کرد ودوتا چک پانصد توماني دادند تا سه سال بعد که من ازدواجم را ثبت کردم. آن موقع، حاج آقا به کرمانشاه رفته بودندوما با هم رفت وآمد داشتيم.
 

ازخاطرات قم بگوييد.
 

درسال 1318 که من آن زمان از مريدان حاج آقا بودم، هجده سال داشتم. عمه اي داشتم که از کربلا آمد ومرا با خودش به مشهد برد وهفتاد وپنج روزي در آن جا بوديم وقوم وخويش هاي مان را ديديم- البته اهل بيت من يزدي است- ايام ذي حجه بود که آن زمان از قم به اصفهان مي آمديم. به قم آمديم وچون عمه ام به کربلا برگشت، تنها ماندم وبه حجره حاج آقا درقم رفتم. حجره ايشان،طرف شرق مدرسه فيضيه، کنار دالان دارالشفاء بود که با آقاي جبل عاملي با هم دريک حجره بودند. آن زمان دوتا آقا زاده ايشان- حاج آقا حسين وحاج آقا محمد- درقم بودندودرس مي خواندند. روزي که ما رفتيم، آقاي جبل عاملي وبچه ها به خميني شهر رفته بودند وحاج آقا تنها بود.حاج آقا ازاين که به آن جا رفته بوديم، خوشحال شدند وچند شبي ما را پيش خود نگه داشتند. من،اول روز ذي حجه وارد قم شدم وتا روز عيد قربان آن جا بودم. شب که مي شد، حاج آقا مي گفتند که مثلاً امشب، مي خواهم تورا ببرم پشت سر آقاي بروجردي براي نماز. به ايشان مي گفتم برويم صف اول.ايشان مي گفتند ما که از بزرگان نيستيم ونمي توانيم برويم؛ همان صف دوم، سوم مي نشستيم.نماز که تمام مي شد، آيت الله بروجردي بر روي سکو مي نشستند.مي رفتيم با ايشان دست مي داديم ودست شان را مي بوسيديم.

البته اواخرآيت الله اشرفي آن قدر نزد آيت الله بروجردي محبوبيت پيدا کرده بودند که هميشه پشت سرايشان نماز مي خواندند.
 

بله، حاج آقا درآقاي بروجردي خلاصه شده بود. آن شب که ما رفتيم ، امام خميني(ره) درمسجد اعظم نماز مي خواندند. نماز که تمام شد، حاج آقا گفتند صبر کن تا حاج آقا روح الله بيايند، ايشان را ببينيم وبرويم. آقاي خميني، خيلي قد بلند بودند وهيکل قشنگي داشتند. حاج آقا مرا معرفي کردند ومن صورت معظم له را بوسيدم. فردا شب، هم براي نماز جماعت، مرا پشت سر آقاي سيد محمد تقي خوانساري و پس فردا شب هم پشت سر آقاي حجت وظهرها پشت سر يکي از علما مي بردند.شب اول که وارد حجره حاج آقا شديم، هيچ پتو و وسيله اي نداشتم. دوتا تخت بود؛ يکي مال حاج آقا ويکي هم متعلق به آقاي جبل عاملي. حاج آقا، اجازه نمي دادند که من روي تخت آقاي جبل عاملي بخوابم ومي خواستند خودشان روي زمين بخوابند که من قبول نکردم.ايشان حدود ساعت دو،دو ونيم نيمه شب، از خواب بيدارشده بودند تا وضو بگيرند وبراي نماز به حرم بروند، ديده بودند که پتو از روي من کناررفته،با خود فکر کرده بودند که من خوابم وسردم است،پتو را روي من کشيدند،من هم چيزي نگفتم. حاج آقا رد شدند ومن هم بلند شدم وپشت سرايشان رفتم.حاج آقا که فهميدند من هم پشت سرشان مي روم، از فردا شب مرا هم صدا مي زدند تا با هم برويم.شهيد محراب، هر چه را که مي فرمودند،به آن عمل هم مي کردند. تا زماني که حاج آقا بودند من نماز شبم ترک نشد،اما از زماني که حاج آقا شهيد شدند،توفيق آن براي من کم ترپيش آمد.
يک شب ديگر هم آقاي شيخ محمد علي که اهل خميني شهر بود دو، سه نفر آقايان را دعوت کرده بود از جمله حضرت آيت الله آسيد علي خامنه اي.شيخ محمد علي، داماد باجناق حاج آقا بود. سرسفره من ميان آقاي خامنه اي وحاج آقا نشسته بودم که سعادتي بزرگ برايم بود. آن چند روزي که درقم بودم،بحمدلله والمنه، از نظر معنوي تقويت شدم. بااين که ايشان اصرار مي کردند بمانم،ولي روز عيد قربان به اصفهان آمدم، بعد امرازدواج مان ، کم کم پيش آمد وسه سال بعد ازازدواج کرديم.پدرحاج آقا،وقتي همسرشان فوت کرده بودند،درسن شصت سالگي دختربرادرهمان خانم را گرفته بودند که مادرخانم بنده بود وايشان هم هرچه زايمان مي کردند،دختربه دنيا مي آوردند .ايشان ازهمسر اول شان يک پسر ودو دختر واز همسردوم هم پنج دختر داشتند.پدر ايشان هم روضه خوان بود،هم کارهاي عقد وازدواج را انجام مي داد وبالاخره اين عائله را مي گرداند.حاج آقا هم بيش ازحد واندازه- اين زمان وآن زمان- براي پدرش احترام قائل بود. من، اين را خودم با چشم خودم ديدم که شبي براي نماز دير رسيدم، درشبستان مسجد ولي عصر رفتم وصف آخر ايستادم، ديدم دونفرمعمم ايستاده اند نماز بخوانند،من هم پشت سرشان ايستادم. نماز که تمام شد، ديدم يک نفرشان از استادان شهيد اشرفي است که پيش او مقدمات مي خواندند به نام آسيد مصطفي ابطحي-که بنده هم نزد ايشان تجويد مي خواندم-وديگري پدر حاج آقاست وخجالت مي کشيدم که از پدر حاج آقا بپرسم چرا شما براي نماز آمده ايد؛ ولي کنجکاو بودم. پرسيدم با وجوداين همه پيش نماز مهم مثل آقاي امام و...شما از يک محله ديگر آمده ايد اين جا؟ گفت: " براي اين که او را قبول دارم." پيرمردي هم کنار آن ها نشسته بود که از ايشان پرسيد: " ما مي آييم، شما ديگرچرا پشت سرحاج آقا نماز مي خوانيد؟" گفت:"خيلي انسان مي خواهد که خانمش زير بارش برود وحرف هايش را بشنود يا بيايد پشت سرش نماز بخواند. چون من مي دانم که خانم حاج آقا، اورا قبول دارد،من هم قبولش دارم".

حاج آقا بعد ازنماز فهميدند که پدرشان پشت سرشان نمازمي خواند؟
 

نه، حاج آقا متوجه نشدند، اگر مي فهميدند ناراحت مي شدند.ايشان خيلي متواضع ودل باخته به ملت ، دين وآيين بود.
در سال 1340 حضرت آيت الله بروجردي از دنيا رفتند، ما هم اوايل تکليف مان بود. عده اي جوان بوديم که حاج آقا مراد ما بود، گفتيم ازاين به بعد از چه کسي بايد تقليدکنيم؟ گفتند:" صبر کنيد تا من به نجف وکربلا بروم وبرگردم، ولي موقتاً باقي باشيد." رفتند وبرگشتند وروي منبر گفتند:" فعلاً از نظرمن از آقاي سيد عبدالهادي شيرازي -چون رساله آقاي بروجردي را حاشيه نويسي کرده بودند- تقليد کنيد". کسي از پاي منبرگفت:" مي گويند که آسيد عبدالهادي سي سال است که نابيناست". حاج آقا گفتند:" من مسأله اي داشتم که درقم برايم حل نشده بود،درکربلا خدمت ايشان رفتم ومسأله ام را گفتم. ايشان گفتند: برو به کتاب خانه ودر فلان قفسه،رديف فلان، کتاب شماره فلان،صفحه فلان را بخوان، جواب مسأله ات آن جاست.به همين خاطر، مي گويم فعلاً ازايشان تقليد کنيد تا ببينيم چه اتفاقي مي افتد". گذشت، تا سال 1342 که امام را دستگير کردند وبه ترکيه بردند وحاج آقا ازکرمانشاه به منزل ما آمدند.ايشان هر موقع از کرمانشاه به شهر خودمان مي رسيدند،اگرهمان روز نمي آمدند، فردايش به خانه ما مي آمدندو ماهم خيلي شکرگزار بوديم.يک فرد نابينايي بود که مکبرحاج آقا بود واذان واقامه مي گفت-خدا رحمتش کند- هر دعايي را که مي خواست بخواند به من مي گفت و من ازروي مفاتيج يک بار برايش مي خواندم،بار دوم خودش ازحفظ مي خواند.حافظه خوبي داشت. حاج آقا به دليل اين که آن مرد نابينا بود وازلحاظ مالي نيز ضعيف بود خيلي به او کمک مي کرد. او به حاج آقا اشرفي گفت شنيده ام که رساله حاج آقا روح الله را چاپ کرده اند.حاج آقا شيخ عباس مي گفت ما آن زمان حاج آقا روح الله را نمي شناختيم.شنيده بوديم که مي گفتند آقاي خميني را گرفته اند وبرده اند،ولي توي اين حرف ها نبوديم،چون معلم بوديم وتحت فشار ساواک. شيخ عباس گفت: اقاي خميني فرموده اند که رساله من پولي است،چون مال بيت المال است من رساله مفتي به کسي نمي دهم. حاج آقا به شيخ عباس گفتند:" من هم از اين ساعت زير فتواي امام خميني رفتم."

يعني تا آن موقع اطلاع نداشتند يا اطلاع داشتند،ولي به خاطراين که ديگراني که آن جا هستند متوجه بشوند اين گونه عنوان کردند؟
 

 

اطلاع داشتند.چون شاگرد ايشان بودند وفلسفه را خدمت حضرت امام خوانده بودند.ميانه شان هم بيش از حد گرم بود.همان طورکه امام فرمودند من شصت سال با ايشان بودم،آزارش به موري نرسيد، واقعاً حرف شان صحيح بود.مور که هيچ، به کوچه وخانه هم که مي آمدند،آن قدر با وقار و خوش اخلاق و خوش رفتار بودند که دوست ودشمن جلوي شان بلند مي شدند وتعظيم مي کردند.

برخوردشان دربين فاميل چگونه بود؟ در مورد امربه معروف ونهي از منکر، آيا موردي بود که از کسي ايراد بگيرند يا تندي اي بکنند؟
 

تندي نمي کردند، ولي امر به معروف مي کردند با زبان خاص طرف، نه زبان خودشان.يک شب، به من گفتند که حمد وسوره ات را بخوان. وقتي خواندم گفتند همه اش درست بوده،اما به نظرآقاي بروجردي که شما ازاوتقليد مي کنيد، چند جاي آن يک عيب کوچک دارد؛ نه اين که غلط باشد.ايشان گفتند آيت الله بروجردي مي گويند درهفت موضع، حمد، يک درنگ مي خواهد. مثلاً درست اين است که بگويم الحمدلله رب العالمين( با کمي مکث) تا رسيدند به اياک نعبد واياک نستعين که" ک" نبايد به "ايا" بچسبد.آن روز گفتم من شصت سالم است وهرسال دراصفهان در خيابان مسجد سيد،درمدرسه بابا حسني تدريس مي کنم.چند سال قبل به من گفتند حمدت درست است، ولي يک نقص دارد،در ولاالضالين، ضا راکه مي خواهي بگويي هم ازطرف راست مي شود بگويي هم از چپ، ولي اگر از طرف چپ گفتي ادايت بهتر مي شود. آن زمان ،تمام مسجد با يک چراغ نفتي روشن مي شد ومن مي ديدم که وقتي حاج آقا مي خواهند ولاالضالين را بگويند،دست شان را بالا مي برند وزبان شان را به آن طرف مي برند وتمرين مي کنند. ايشان براي امر به معروف ونهي ازمنکر با هر کسي به حال خودش رفتار مي کردند.
يادم مي آيد،وقتي بچه بودم، به حاج آقا گفته بودند کساني هستند که ربا مي خورند.حاج آقاچيزي نمي توانست دربرابر آن ها بگويد، ولي با آن ها صحبت کردند وآن ها هم کم کم ربا خواري راکنارگذاشتند.

يعني امربه معروف شان اين گونه بود که حتماً تأثيرمي گذاشت.
 

بله، چون خودشان به هر چه مي گفتند، عمل مي کردند.زماني که ايشان مي خواستند ما را هدايت کنند،شب ها-حتي شب هاي غيرازماه مبارک رمضان - ساعت دو وسه نيمه شب؛به مسجد مي رفتيم وهرکدام پشت ستوني نمازشب مي خوانديم، مي ديديم که حاج آقا زودترازما آمده اند ومشغول خواندن نمازشب هستند، يعني اگر مي گفتند نمازشب بخوانيد،خودشان هم مي خواندند،اگرمي گفتند امروز روزه بگيريد، خودشان هم مي گرفتند،مستحبي يا واجب فرقي نمي کرد.چون عمل مي کردند،کلام شان هم تأثيرداشت.هروقت مي خواستند به منبربروند،اشاره مي کردند به من و من هم روي پله اول منبرمي نشستم ودوآيه مي خواندم بعد ايشان به منبرمي رفتند.

هدف شان ازاين کارچه بود؟
 

هدف شان اين بود که مرا پرورش دهند وبه وسيله من نيزعده اي ديگر از جوان ها را. اولين هيأت را در اين خطه حاج آقا درست کردند ودستور دادند که بچه ها را هم راه بدهند.آن زمان چون آب نبود،بچه ها را به مجالس روضه ومسجد ومجالس عمومي راه نمي دادند،مي گفتند اگر به بچه چاي بدهيم، چون دهانش نجس است، استکان را هم نجس مي کند.درهرصورت آن ها را راه نمي دادند.يادم است شبي با مرحوم پدرم به هيأت رفته بوديم وايشان فردي را خوابانده بودند وبه جمعيت غسل ميت را آموزش مي دادند. ما،بحمدلله،تا آن جايي که قادربوديم خودمان را به معنويات رسانديم،ولي متأسفانه حاج آقا عطاء که شهيد شد همه چيز را ازدست داديم،اميد به زندگي را هم از دست داديم.

شما چه خاطراتي اززماني که آيت الله بروجردي دستوردادند تا شهيد اشرفي ودونفرازهم شهري هاي شان به نام آيت الله عبدالجواد جبل عامل وامام سدهي همراه عده اي ازطلاب به کرمانشاه بروند،داريد؟
 

من تا زماني که ايشان درکرمانشاه تنها شدند و آن دو نفربرگشتند به آن جا نرفتم. بعد که خانم شان را هم به آن جا بردند، سالي يک بار-درايام تعطيلات -به آن جا مي رفتيم.آيت الله بروجردي دستور دادند که ايشان وشيخ عبدالجواد و آقاي امام به کرمانشاه بروند،چون در آن خطه شيعه وسني درهم وبرهم شده بودند،البته تهران واصفهان وجاهاي ديگر هم هر کدام طوري ديگر بودند.پس ازيک سال که اين سه نفر به کرمانشاه رفتند،آقاي امام به خميني شهر برگشتند وديگرنرفتند.بعد از دوسال شيخ عبدالجواد هم آمدند.وقتي حاج آقا به اصفهان آمدند،آن دونفربه ايشان گفتند شما هم برگرديد که ايشان گفتند من هر زماني که مي خواهم کرمانشاه را رها کنم وبيايم، آقاي بروجردي به خوابم مي آيند ومي گويند سنگر را رها نکني، مدرسه را رها نکني، زحماتي را که کشيده اي از دست ندهي. وقتي به کرمانشاه مي رفتيم،من مي ديدم که علماي سني چقدربه حاج آقا احترام مي گذاشتند؛مثل شيخ عبدالقادرقادري که اهل جوان رود وجوان متديني بود.

درسال هاي دفاع مقدس،شما همراه با حاج آقا به جبهه هم رفتيد؟
 

خير، ما جدا رفتيم وقسمت من نشد تا به اتفاق ايشان به جبهه برويم. شبي که نزد حاج آقا رفته بوديم،آقاي مرعشي، پسرشان آسيد محمود ودامادشان را نزد ايشان فرستاده بودند.وقتي وارد شدند، يک بسته که مقدار زيادي پول ونامه اي در داخل آن بود که پس از اين که حاج آقا نامه را خواندند، من هم آن را خواندم.در نامه نوشته بودند: " نورچشم عزيزم،برادرمحترم،هشتصد هزار تومان مي فرستم خدمت تان،هرطورصلاح مي دانيد خرج جبهه و جنگ کنيد". خيلي که مي خنديدند،لب هاي شان از هم باز مي شد. با اين که درمقابل شان خيلي مستتر بودم، مانند گنجشکي درمقابل عظمت ايشان بودم. ايشان خيلي وقارداشت.يک نفر سپاهي از باختران به دنبال ايشان آمده بود که مي گفت ليسانس نقاشي دارم،ولي وقتي حاج آقا نشسته بود، سرش را روي زمين مي گذاشت وپاهايش را دراز مي کرد.

حاج آقا،وقتي چنين بي ادبي اي را مي ديد، چه برخوردي مي کرد؟
 

دراواخرعمر،ايشان گفته بودند که من مي خواهم به خميني شهر بروم ودوستانم را ببينم-آن زمان گريه آور بود، حالا هم براي ما همين طوراست-وقتي حاج آقا مي خواستند بيايند، حاج آقا محمد و وعده اي ديگر آمدند وگفتند مي خواهيم ستادي درست کنيم. به من گفتند که شما رئيس ستاد باشيد که قبول نکردم وگفتم مي خواهم آزاد باشم وبروم وبيايم.ستاد را درست کردند ودرآن خيلي قانون گذاشتند؛ از جمله آن که به طور کلي خانم ها اصلاً نبايد بيايند؛حتي خانم ايشان.يعني حاج آقا محمد قيد کرد که حتي مادرم هم نيايد.کساني هم که مي خواهند مراجعه کنند،فقط از ساعت هشت تا يازده ونيم بيايند وازآن به بعد هم هيچ کس را راه ندهند. چند روزي طول کشيد تا حاج آقا آمدند وخانم شان وخواهرمان ودخترهاي شان آمدند به خانه ما. يک شب، به من گفتند زن هاي قوم وخويش را جمع کن تا من بيايم وآن ها را ببينم. بعد گفتند که موقع خوردن ناشتايي مي خواهند بيايند ونان وپنير محلي هم مي خواهند. من، به باغ پسرم رفتم وگلابي هاي شاه ميوه آوردم-حاج آقا خيلي گلابي دوست داشتند ونان وگلابي را به همه غذاها ترجيح مي دادند-خلاصه ، بنا شد که فردا صبح حاج آقا به خانه ناراحت ما بيايند.شب که نماز مي خوانديم،ديدم حاج آقا ناراحت اند وگفتند حاج محمد به کسي وعده داده است وما بايد به اصفهان برويم ونمي توانم بيايم ومعذرت خواهي کردند وگفتند گويا نمي خواهند اين برنامه انجام نشود، ولي من خودم درستش مي کنم؛چون ديدند که من همه وسايل را آماده کرده ام وخيلي ناراحت شده ام.عصربود که ديدم زنگ مي زنند،وقتي در را بازکردم،ديدم حاج آقا عباي شان را روي عمامه کشيده اند وخائفاً يترقب،چون خانه شان نزديک بود،آمده اند. حتي پاسدارهاي خانه هم متوجه نشده بودند که حاج آقا ازخانه بيرون آمده اند. فوري دررا بستم وگفتم حاج آقا چرا تنها؟ گفتند مي خواهم به حمام بروم. وقتي به حمام مي رفتند،ما مي دانستيم حاج آقا زير پيراهني وزير پوشي مي خواهند که بزرگ باشد. جلوترآن را تهيه مي کردم. ازحمام که بيرون آمدند،ازخواهرشان حوله خواستند وبه دورخود پيچيدند. زير پيراهني را که خواهرشان بردند، گفتند نه همين که پوشيدم بس است.اين آخرين زير پيراهني اي است که پوشيده ام.

گويا به خيلي ها رسانده بودند که اين آخرين ملاقاتم است.
 

اين جا هم هرچه حاج آقا محمد به مردم ايراد مي گرفت که چرا بي وقت مي آييد، حاج آقا مي فرمودند اين ها آمده اند مرا ببينند، من هم آمده ام اين ها را ببينم،معلوم نيست که ديگر مرا ببينند يانه. درهمين ايوان هم انگور وگلابي وگز فراهم کرده بوديم وحاج آقا نشسته بودند.دوتا خانم هم که فهميده بودند حاج آقا درمنزل ماست، آمده بودند مسأله شرعي بپرسند که يکي خواهر اصلي خود حاج آقا بود،سپاهي ها فهميده بودند که حاج آقا نيست واين طرف وآن طرف را گشته بودند که ديديم سي،چهل نفر آمده اند درخانه ما وزنگ مي زنند. در را که باز کرديم،عده اي به پشت بام رفتند وسراغ حاج آقا را گرفتند . بعد ديدند که حاج آقا درايوان است وبدون اين که ايشان تعارف کرده باشد شروع به خوردن انگور و گلابي کردند.حاج آقا به من نگاهي کردند وگفتند بگذاريد بخورند،طوري نيست.

راجع به اتفاقات کرمانشاه هم صحبت کنيد.
 

حاج آقا از روزي که رفتند کرمانشاه وتنها شدند،آقايي بود که خودش مي گفت سيد هستم وبا حاج آقا مخالفت مي کرد.البته مي گفتند ساواکي است، ولي ساواکي نبود؛ گزارش گرساواک بود.آن قدر با حاج آقا دوئيت کرد که باعث شد ايشان شش روز دربدترين جاي تهران زنداني شود.قبل از آن هم مخالفت مي کرد، اما اين اواخر که انقلاب داشت روي کار مي آمد- يعني اواخر سال 1356 واوايل سال 1357- آن آقا، بالاخره حاج آقا را به زندان انداخت. حاج آقا را به سلولي انداختند که خودشان مي گفتند نه مي توانستم بنشينم،نه مي توانستم بايستم ونه مي توانستم تکيه بدهم؛ سلولي بوده که دوروبرش ميخ هاي آهني بوده است.
مي گفتند فقط به قدري که مي توانستم روي زمين بنشينم،جا داشتم. شش روز درزندان بودند،البته تمام علماي ايران سعي کردند تا بالاخره ايشان آزاد شدند.دراين شش روز هم ايشان غذايي را که براي شان مي بردند، نخورده بودند.شهيد محراب، واقعاً مهربان واز پدر براي من مهربان تر بودند، نه تنها براي من،بلکه براي هر کسي همين گونه بودند. مثلاً همان آقاي مذکورحاج آقا را به زندان انداخته بودند وبعد که انقلاب شد من به کرمانشاه رفته بودم. سال 1359 واوايل جنگ بود .پاکتي دربسته آن جا بودکه رويش نوشته بود محرمانه واز طرف دادستاني کل کشور بود.سرسفره، من وحاج آقا بوديم وحاج آقا محمد وخانم من وخانم ايشان وکسي ديگر نبود.همين طور که نشسته بوديم، مقداري از گچ هاي طاق روي پاي ايشان ريخت. خانمش گفت که حاج آقا چند سال است که مي گويم يک بنا بياور واين سقف را درست کن. حاج آقا فرمودند بعداز ما، هر کس هرکاري خواست بکند، براي من همين بس است.به طاق پلاستيک زده بودند تا آب چکه نکند.من به حاج آقا محمد راجع به آن پاکت گفتم وايشان هم به حاج آقا گفتند راست مي گويد، من يادم نبود. آن روزها آقاي صانعي دادستان کل کشور بود.گفتند که نوشته اند حکم آن آقا اعدام است ولي به يک شرط،اگرشما تأييد کني اعدام مي شود وگرنه او را اعدام نمي کنند. حاج آقا فکري کرد وگفت:" محمد، آيا آن آقا گناهکاراست يا نه؟" گفت: " من نمي دانم شما را اذيت کرده". حاج آقا گفتند اگربه من اذيت کرده،من ازخودم گذشتم،چرا مي خواهند خونش را به گردن من بگذارند.اگر گناهکاراست که خودشان مي دانند،اگرهم گناهکارنيست براي چه بنده خدا را گرفته اند؟"
او بيست سال تمام حاج آقا را اذيت مي کرد.آن روزها که نمازجماعت به آن صورت نبود،اگرحاج آقا به نماز جماعت مي رفت،او مي رفت ويک کار ديگر مي کرد.چون کرد بود،آن طرفي ها بيش تر با اوبودند،ولي بيش ترکرمانشاهي ها-چه سني و چه شيعه-با حاج آقا بودند.نعوذ بالله، انگاربت شان بود؛ حاج آقا را مي پرستيدند.خلاصه آن مرد اين همه حاج آقا را اذيت کرد،ولي ايشان قبول نکرد او را اعدام کنند وگذشت کرد.

از خاطرات ديگرتان درمورد کرمانشاه بگوييد.
 

يک روزبا حاج آقا پياده راه مي رفتيم .کوچه هاي کرمانشاه خيلي با هم فاصله دارد وچهل ،پنجاه تا پله مي خورد تا به کوچه بعدي برسي.کوچه خانه حاج آقا ازهردو طرف پله مي خورد. گفتم حاج آقا،حاج خانم مي گويند که درخانه قند نداريم،چون مرتب ميهمان رفت وآمد مي کند. اين را خودشان خجالت کشيده اند به شما بگويند،به من گفتند تا بگويم- آن روزها هيچ جا قند نبود.خيلي سخت پيدا مي شد- اگر اجازه بدهيد من تهيه مي کنم.فرمودند که من وديگر مردم يکي هستيم،مادر خانه مان کمي پولکي هست که از اصفهان آورده اند وبراي ما بس است.هروقت دولت اعلام کرد، مي رويم ومي گيريم.هميشه به خانم شان احترام مي گذاشتند وچون سيده بودند به ايشان خانم علويه مي گفتند .بعد،ما با حاج آقا به خانه رفتيم ومن برگشتم بيرون تا درخيابان ها بگردم.ديدم کسي توت مي فروشد؛توت سفيد-به قول ما توت کشمشي- يک کيلوخريدم .وقتي به خانه بردم،انگارخدا دنيا را به حاج آقا داده وفرمودند بيست سال بود دلم مي خواست يک دانه ازاين ها بخورم ويک دانه، يک دانه خوردند ومرا دعا کردند،بعد گفتند پولش چقدر شده؟ گفتم حاج آقا،مگر براي پول است؟ گفتند نه،ولي يا اين صد تومان را بگيري،بدون اين که بگويي چند است يا بايد بيش تربه تو پول بدهم.
اين اواخر-تا سال 1360 - خيلي اصرار داشتند که من خانواده به کرمانشاه بروم، ولي چون معلم بودم،فقط مي توانستم درتعطيلات -دو، سه روزي - به آن جا بروم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44